۱۳۹۰/۹/۱۴

گاهی چنان آشکارا میبازی گویی پندارد جز نابودی نیست
چنان دست بر دست میگذاری که عقربه ها بیایند و بروند
چنین بنظر میرسد که دوست داری فقط بر ساعت خیره شوی تا بگذرد
شاید بر آغازی که خوشایند نبوده است هر پایانی لذت بخش است
کیفیت اش مهم نیست سرعتش مجذوبت میکند
تازه فهمیدی همه چیز خطی است حتی اگر جبری نباشد همه چیز خطی است
را رسیدن به هر نقطه از یک نقطه میگذرد
در داستان این نقطه ها متحیری و شاید هم متوهم






۱۳۹۰/۷/۲۷

موج و طوفان از دیوانگی دریاست
دیوانگی مرام دریاست
سرنوشت خودتو دست آبی ترین و زیباترین  دریاها نده





۱۳۹۰/۱/۲۲

در میان دو اتاق عشق و نفرتم راهرویی وجود دارد که درآن سرگردانم .اتاق عشق پنجره ای دارد رو به آفتاب و گاهی باران و گاه ستاره ای که میدرخشد و ماهی که شبها میخنددهر از گاهی بوی آبشار طلایی همسایه از میان پنجره اش  روح را مینوازدو نمیدانم که چرا  باید به اتاق نفرت پناه ببرم و شاید معتادم به نمناکی دیوارهایش و غبار تختخوابش و دیوانگی های شبانه اش وشاید   بوی یاسهایش شاید مجذوبم به  نرده های پنجره اش و خمار صبحگاهش و همه هیچ هایش اگر درش قفل باشد تا صبح در راهرو میمانم به امید دردهایش.