۱۳۹۰/۱/۲۲

در میان دو اتاق عشق و نفرتم راهرویی وجود دارد که درآن سرگردانم .اتاق عشق پنجره ای دارد رو به آفتاب و گاهی باران و گاه ستاره ای که میدرخشد و ماهی که شبها میخنددهر از گاهی بوی آبشار طلایی همسایه از میان پنجره اش  روح را مینوازدو نمیدانم که چرا  باید به اتاق نفرت پناه ببرم و شاید معتادم به نمناکی دیوارهایش و غبار تختخوابش و دیوانگی های شبانه اش وشاید   بوی یاسهایش شاید مجذوبم به  نرده های پنجره اش و خمار صبحگاهش و همه هیچ هایش اگر درش قفل باشد تا صبح در راهرو میمانم به امید دردهایش.