برگشت به درون زمان
درختانی مرده و عصا به دست
نگاه خیره به سقوط در گذر زمان
آب هایی که دیگر نیستند
آدم هایی که نه میدوند
نه شنا میکنند
و نه در زیر سایه ها مینشینند
ومن همه را دیده بودم
طراوت درختان را
جاری بودن آب ها را
خنده ها و تبسم های آن ها را در زیر نور خورشید
و امید هایشان را
لذت از روی آب ماندنشان
و تلاش برای لذت بردنشان را
و آنها درمیان خاکسترزمان
بزور باید بروند درکتاب
کتابی خودخواه با صفحاتی پر از هیچ
قصه های گفته شده
تکرار تکرار شده
و آنها سیاهی لشکران قصه تو
در میان برگهای کاهی کتاب
و من اکنون خسته ام از هیچ های این کتاب
و فراری از سیاهی لشکر شدن
خط میزنم خودم را
تا نباشم
انگار که هیچ گاه نبودم.