۱۳۹۱/۶/۸

همین که جسارت کردی و آمدی بردی
همین که خودت را بزرگ دونستی بردی
بردن همیشه برنده شدن نیست.
امروز به من درس های بزرگی دادی.

امروز اسباب بازیهایم با من بازی میکرند
وقتی کسی با تو بازی کند
 و تو فکر کنی که اسباب بازی تویه
اون روز احمق ترین آدم دنیا هستی.

۱۳۹۱/۶/۴


گویی چنان خواب بودی
 که دنیا برایت جز غریبه ای نیست
چه سپید بود خواب زیبایم
و چه سیاه است بیداری دردناکم
دیوارهای توهم چه محکم و استوار بودند در خوابم
و چه سراب گونه فرو میریزند  امروز که بیدارم
چه سرگیجه های بی درمانی
 وچه تاریکی.......

 چقدر عجیبید.







۱۳۹۱/۶/۱

برگشت به درون زمان
درختانی مرده و عصا به دست
نگاه خیره به سقوط در گذر زمان
آب هایی که دیگر نیستند
آدم هایی که نه میدوند
 نه شنا میکنند
و نه در زیر سایه ها مینشینند
ومن همه را دیده بودم
طراوت درختان را
جاری بودن آب ها را
خنده ها و تبسم های آن ها را در زیر نور خورشید
و امید هایشان را
لذت از روی آب ماندنشان
و تلاش برای لذت بردنشان را
و آنها درمیان خاکسترزمان
بزور باید بروند درکتاب
کتابی خودخواه با صفحاتی پر از هیچ
قصه های گفته شده
تکرار تکرار شده
و آنها سیاهی لشکران قصه تو
در میان برگهای کاهی کتاب
و من اکنون خسته ام از هیچ های این کتاب
و فراری از سیاهی لشکر شدن
 خط میزنم خودم را
تا نباشم
انگار که هیچ گاه نبودم.